نظر

آنقــدر مرا سرد کرد ...

نویسنده : reza
موضوع : سرگرمی و طنز ,  , 

 

آنقدر مرا سرد کرد
از خودش
از عشقش...
حالا...به جای دل بستن .... یخ بسته ام
آهای!!
روی احساسم پا نگذارید! لیز می خورید...........

 

 


برچسب ها:

- 13:6

نظر

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

 

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم...




 

 

افکارنیوز: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.


برچسب ها:

- 13:3

نظر

کودکی

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

 

 

کـــــــــاش کـــــــــودک بـــــــــودیم تا هـــــــــر روز به جـــــــــای دلـــــــــمان، زانـــــــوهایمان
 
زخـــــــــم ميـــــــــشد! . .
 
دلـــــــــم بچگـــــــــی میـــــــــخواهد! . . . جلـــــــــوی کـــــــــدام مـــــــــغازه پا بکـــــــــوبم تا
 
برایـــــــــم آرامـــــــــش  بخـــــــــرند . . ؟


برچسب ها:

- 12:55

نظر

دل نوشته...

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

ای کـــــــاش میـــــــفهمیدم وقـــــــتی که با نـــــــگاه ســـــــرد و بی روحـــــــت بـــــــهم زل

مـــــــیزنی تو فـــــــکرت چـــــــی مـــــــیگذره ؟! . . . ای کـــــــاش چـــــــشماتم مـــــــثل

خـــــــودت اهـــــــل دروغ بـــــــودن تا حقـــــــیقت های تـــــــلخ قـــــــلبت رو ایـــــــنجوری به

رخـــــــم نمـــــــی کشیدن . . . ای کـــــــاش وقـــــــتی از رفتن بـــــــرات مـــــــیخوندم

صـــــــدامو مـــــــیشنیدی . . میگفتی : من بدون تو ؟؟ اصلا حرفشم نزن ! . . . ای کـــــــاش

مـــــــیفهمیدی امـــــــروز بـــــــخاطر سوز و ســـــــرمای زمـــــــستون تازه از راه رســـــــیده

نبود که بـــــــخودم میـــــــلرزیدم ! بـــــــخاطر ســـــــرمای وجودت و ســـــــردی نگاهت بود که

داشتم یخ میزدم . . . ای کـــــــاش فقط یـــــــکم مـــــــنو می فـــــــهمیدی . . .


برچسب ها:

- 12:54

نظر

تنهایی...

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

 

تنهــــــــا که باشــــــــی . . . گاهــــــــی آرزو می کــــــــنی کــــــــه يــــــــک نفــــــــر صــــــــدايت کند ، حــــــــتی اشــــــــتباهی !


برچسب ها:

- 12:53

نظر

دلی که ته ندارد...

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

خــیــالــت راحــتــ . .

شــکــســتــه هــا نــفــریــن هــم بــکــنــنــ

گــیــرا نــیــست . .

نـِـفــریــن تــهِ دل مــیــخــواهــد

دلِ شــکــســتــه هــم کــه دیــگــر ســر و تــه نـَــدارد . . . ...


برچسب ها:

- 12:50

نظر

دنیای پینوکیو

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

 

در روز هایی که دلم شکسته بود

یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت:

«پینوکیو!چوبی بمان!آدم ها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست.»


برچسب ها:

- 12:48

نظر

---دستان من---

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

این روزها ........

خیلـے چیزها در בست من نـےست...!!!

مثلاً בستآنت...!!!


برچسب ها:

- 12:47

نظر

رفتن من و تو

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

 

گفتم: واقعا داری میری؟

گفت: آره...

گفتم: منم بیام؟

گفت: جایی که من میرم جای ۲ نفره نه ۳ نفر!

گفتم: برمی‌گردی؟

فقط خندید…

اشک توی چشمام حلقه زد،

سرمو پایین انداختم،

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت: تو کجا میری؟

گفتم: میرم بالاخره یه جایی...

گفت: تنها نریا، یکیو با خودت ببر...!

گفتم: جایی که من میرم جای ۱ نفره نه ۲ نفر!

گفت: برمی‌گردی؟

گفتم: جایی که میرم راه برگشت نداره!

من رفتم اونم رفت...

ولی اون مدتهاست که برگشته و با اشک چشماش

خاک مزارمو شستشو میده...


برچسب ها:

- 12:46

نظر

!!!...حال دل

نویسنده : reza
موضوع : مطالب مفید و خواندنی ,  , 

نگران نباش...

حال دلم خوب است

آرام ...

گوشه اي نشسته و روياهايش را به خاك ميسپارد...


برچسب ها:

- 12:44

نظر

پرداخت حق حجاب به زنان روس تحقیر مردم ایران است

نویسنده : reza
موضوع : حجاب ,  , 

 

سایت محافظه‌کار «عصر ایران» پرداخت «حق حجاب» به زنان روس شاغل در نیروگاه اتمی بوشهر را اقدامی در جهت «تحقیر» مردم ایران دانست.

این سایت روز یکشنبه (سوم دی) از مقام‌های جمهوری اسلامی پرسیده چرا «باید مالیات مردم ایران باید صرف محجبه شدن زنان روسی شود؟»

«عصر ایران» در ادامه یادداشت خود نوشته «چگونه می‌توان پذیرفت که زن ایرانی به دلیل عدم رعایت حجاب، مجازات شود ولی برای زن روس، برای رعایت حجاب، باید پول داد؟!»

این سایت همچنین این پرسش را مطرح کرده که «ایران به چه دلیل باید به زنان روسی حق حجاب بپردازد؟ آیا اتباع خارجی مقیم هر کشوری، برای پای‌بندی به قانون آن کشور، باید مزد و مواجب بگیرند؟»

«عصر ایران» در بخش دیگری از یادداشت خود این پرسش را مطرح کرده که «آیا حکومت ایران باید به شهروندان خارجی پول بدهد تا آن‌ها حاکمیت را در این کشور در عمل به رسمیت بشناسند؟»

این سایت محافظه‌کار در پایان آورده که «پرداخت چنین پولی به زنان روسی، ولو که اندک باشد، متضمن تحقیر ملت و حکومت و حاکمیت در سرزمین ایران است.»

یادداشت انتقادی این سایت پس از آنکه مهدی موسوی نژاد٬ نماینده مجلس اعلام کرد زنان روس شاغل در نیروگاه اتمی بوشهر «حق حجاب» می‌گیرند٬ اما حجاب خود را رعایت نمی‌کنند٬ منتشر شده است.


برچسب ها:

- 12:36

نظر

!!!...غریبه

نویسنده : reza
موضوع : عبرت آموز ,  , 

ترجیح مــےבهم همــﮧ را غریبــﮧ صـבا کنم.!

تا وقتــے از پشت خنجر میزننـב...

با خوבم بگویم...........

بـے خیال..!

از غریبــﮧ بیش از ایـטּ انتظارے نیــــــــــــــست...!!!


برچسب ها:

- 11:1

نظر

خوب و بد

نویسنده : reza
موضوع : عبرت آموز ,  , 

 

 

http://up08.persianfun.info/img/91/8/pf/jomalat-elhambakhsh/1.jpg


برچسب ها:

- 21:55

نظر

بهترین برادر

نویسنده : reza
موضوع : عبرت آموز ,  , 

بهترين برادر          
  امام عسكرى سلام الله علیه:  
   
  خَيرُ إخوانِكَ مَن نَسِيَ ذَنبَكَ، وذَكَرَ إحسانَكَ إلَيهِ  
   
  بهترين برادر تو آن كسى است كه گناه و خطاى تو را به خودش، فراموش كند و خوبی هایت را به او یاد آوری نماید .  
   
  دوستی در قرآن و حدیث: ح 478
 

 

 


برچسب ها:

- 21:37

نظر

زندگی مانند یک دیکته

نویسنده : reza
موضوع : عبرت آموز ,  , 

 

زندگی مانند دیکته است

که هی مینویسیم وهی پاک میکنیم

امان از زمانی که عجل میگه :

برگه ها بالا
 


برچسب ها:

- 10:30

نظر

ازم پرسید

نویسنده : reza
موضوع : عبرت آموز ,  , 

 

ازم پرسید منو دوست داری یا زندگیتو ؟

خوب منم راستش رو گفتم . گفتم زندگیمو!!!

ازم نپرسید چرا ؟! گریه کرد و رفت.

اما نمیدونست که خودش زندگیمه.


برچسب ها:

- 10:28

صفحه قبل 1 ... 23 24 25 26 27 ... 32 صفحه بعد